زندگی در چرخه وحشت و خطر
مترجم : فریماه بارز
۶ شهریور ۱۳۹۷چهارشنبه صبح، هزاران افغان با زمینلرزه از خواب بیدار شدند. همانطور که زمین زیر پایمان تکان میخورد سعی کردیم خودمان را سرِ پا نگه داریم و منتظر ماندیم لرزشها متوقف شوند. در عرض نیم ساعت، ترافیک در خیابانها شروع شد و ما کارهای روزمرهمان را ادامه دادیم. مثل خیلی چیزهای دیگر در این کشور، افغانها خودشان برای روزهایشان برنامهریزی نمیکنند. حضرت علی فرمودند: «برآنچه که بر شما میرسد تحمل کنید.» و بیشتر افغانها هم همین کار را میکنند.
حدود ظهر، در حالی که مشغول شنیدن آهنگی از کامپیوترم بودم با اولین صدای انفجار از جا پریدم. در تمام هفت سالی که در این شهر هستم صدایی به این بلندی نشنیده بودم. صداهای بلندی که ناگهان از همه جا به گوش میرسید، وحشت را به جانم انداخت. با عجله به سمت پنجره رفتم تا ببینم میتوانم موقعیت دود سیاهی را شناسایی کنم که معمولا پس از حمله آسمان را پر میکند، ولی هیچ چیزی وجود نداشت. دستههای پرندگان عصبی، دیوانهوار در دوردست پرواز میکردند.
سپس انفجار دوم رخ داد، به بلندی انفجار اول و همانطور ناگهانی. مشخص بود که شهر یک بار دیگر تحت حمله قرار گرفته است اما بدون هیچ دود سفید و یا خاکستری تا بتوان حدس زد کدام منطقه مورد حمله قرار گرفته است. تنش و حس بدی به جان خانوادهام، خودم و دوستانم افتاده بود و به روال همیشه سعی میکردیم با پیامک و تماس از حال همدیگر با خبر شویم.
در حالی که فروشندههای راسته قصابها هجوم آورده بودند تا جنسهایشان- لاشههای گاو، مرغهای زندهی داخل قفس و صندوقهای آب معدنی – را به داخل مغازهها بیاورند، پیامهای تلفنی دوستانم شروع شد. پسرعمویم که در یک سازمان غیردولتی کار میکرد، الان در «اتاق امن» سازمان بود. یکی از دوستانم در آپارتمانش در یک مرکز خرید بزرگ گیر کرده بود. یکی دیگر از دوستانم که دفتر کارش در چند متری محل حمله قرار داشت به همکارانش اصرار داشت تا به «اتاق امن» بروند.
عمهام به من زنگ زد. تلاش میکرد از پشت تلفن آرام باشد، اما ترسی که در صدایش بود، همه چیز را فاش میکرد: «وحشتناک بود، دستها و پاهایم هنوز میلرزد. خدا را شکر، عادله[خدمتکار خانه] اینجا بود وگرنه درجا غش کرده بودم.»
وقتی کنار پنجره رفتم تا ببینم نشانی از محل این انفجارها پیدا میکنم، کماکان صدای انفجار و آتشسوزی در فواصل دورتر ادامه داشت.
دو انفجار به سه، چهار، پنج، شش، هفت و هشت تبدیل شد. حتی صدای اذان هم با صدای انفجار و تیراندازیها قطع و وصل میشد. سرانجام چند ساعت بعد، شمار انفجارها نیز از دستم خارج شد. باید نهمین انفجار بوده باشد یا شاید هم دهمی.
بعد از آن توئیتر و فیسبوک از گزارشهای مربوط به حملات پر شد. استوری اینستاگرام دوستانم هم از عکسهای ناهار در کابل، سلفیهای باشگاهی، و ویدئوهایی از پرچمهای افغانستان که در امتداد پلی در غرب کابل در اهتزار بودند تا اسکرینشاتهایی از بهروزرسانی توئیترها با حملات کابل.
حدود ده روز پیش اخباری مربوط به دو بمبگذاری انتحاری در یکی از امنترین مناطق کابل منتشر شد. روزنامهنگاران در سراسر جهان تماس گرفتند و میخواستند اطلاعاتی راجع به روزنامهنگارانی به دست بیاورند که در جریان این حملات در کابل و ولایت خوست کشته شده بودند. تماسها تا چند روز بعد از حملات همچنان ادامه داشت و روزنامهنگاران خارجی میخواستند بدانند زندگی در کابل شبیه چیست و روزنامهنگاران در وسط یک جنگ مداوم چگونه است. حالا کمتر از ۳۰ دقیقه بعد از حمله روز چهارشنبه به تلفنم زل زده بودم و فکر میکردم هر لحظه باز تماسها شروع میشود. از این گذشته حالا که مرکز تجاری شهرمان در محاصره بود، حتما جهان میخواست بداند که محاصره و گیر افتادن در یکی از شلوغترین مناطق کابل چگونه است.
ساعتها گذشت ولی هیچ تماس تلفنی یا حتی درخواست ایمیلی از رسانههای غربی نداشتم. فقط یکی از شبکههای تلویزیونی در ترکیه برای مصاحبه ویدئویی و ارسال تصاویر حملات امروز درخواست کرد. به نظر میرسید بقیه جهان نیز با بحث در مورد تصمیم دونالد ترامپ، رئیسجمهور ایالات متحده آمریکا، مبنی بر خروج از برجام با ایران مشغول شده بودند. تعداد کمی از غربیها از جمله روزنامهنگارانی که بیوقفه و مستمر درباره حملات مرگبار ۳۰ آوریل به روزنامهنگاران در کابل و خُست توئیت میکردند، زندگی ترسناک ما را در نمایش طولانیترین جنگ خارجی آمریکاییها به جهان خارج نشان میدادند.
ده روز پیش، ما با سیل درخواستهای رسانهها از سراسر جهان روبرو شدیم-معمولا این سطح از توجه فقط زمانی رخ میدهد که حمله به سفارتخانه و یا اتباع خارجی صورت میگیرد. اما امروز، ما به حال خودمان رها شده بودیم و فقط شبکههای ماجرای ما را روایت و ترسهایمان را مطرح میکردند که آن هم احساس میشد که بیشتر شبیه به فریادی اولیه در یک فضای کاملا خالی است. در این روز اینطور به نظر میرسید که جهان بار دیگر کابل را فراموش کرده است.
دو ساعت پس از انفجارهای اولیه، مردان و زنان جوان که روسریهای سیاه و سفیدشان همراه با وزش باد تکان میخورد در حال پایین آمدن از خیابانی بودند که منتهی به جاده اصلی میشد. طوری راه میرفتند انگار تمام انرژیشان را در هفته گذشته و شاید هفتههای قبل از دست دادهاند و تمایل آنها به سمت مسیرهای میانبر کوتاهتر این موضوع را اثبات میکرد.
بعد از سه ساعت حملات بیوقفه، زمین دوباره شروع به تکان خوردن کرد. دیوارهای بتونی و شیشههای ساختمان شروع به لرزیدن کردند. این بار، تکانها متوقف نشد.
وقتی معلوم شد که این بار یک لرزش معمولی نیست و زمینلرزه بزرگتری است، هراسان به سمت راهرو هجوم بردیم. درهای منتهی به طبقههای دیگر قفل شده بودند، بنابراین ما هیچ انتخابی نداشتیم جز اینکه در راهروهای در حال لرزش منتظر خطرات همزمان بمانیم.
یکی از همسایههایم که به طبقات پایینتر نگاه میکرد، گفت: «فکر کردم از ترس میلرزم، اما بعد متوجه شدم که اینطور نیست.» بالاخره پس از حدود یک دقیقه، لرزشها متوقف شد.
ما بار دیگر با ترس و وحشت احاطه شده بودیم اما هیچکس در خارج از این مرز و بوم نمیپرسید چه اتفاقی افتاده است. برخی از ما میترسیدند که اطلاعات از افغانستان خارج نشده باشد چون روزنامهنگاران چند روز بعد از کشته شدن همکارانشان در حملات انتحاری میترسیدند به محل حادثه بیایند با این حال به سرعت خود را برای پوشش خبری حملات اولیه صبح رسانده بودند. میتوانستم چند روزنامهنگار دوربین به دست را ببینم که در حال گفتوگو و مذاکره با پلیسهای عصبی بودند تا بتوانند تا حد امکان به محل حملات نزدیک شوند- در ۳۰ آوریل، یکی از بمبگذاران انتحاری خودش را روزنامهنگار جا زده بود. همانطور که ساعتها سپری میشد و شب نزدیک میشد ما همچنان تلاش میکردیم انفجارها را شمارش کنیم اما تلاشمان بیهوده به نظر میرسید.
در نهایت حدود هشت صبح بود که ما توانستیم از ساختمان خارج شویم. حدود هشت ساعت منتظر ماندیم تا حملات پایان یافت. اما حتی زمانی که آمبولانسها در خیابان ردیف شده بودند، باز هم حملات تمام نشده بود. صدای تیراندازی و انفجار در شب هم طنینانداز شده بود.
هدف حمله چهارشنبه یک آژانس مسافرتی بود که ویژه ویزای هند بود و بیش از ۳۵۰ نفر در طول حمله در آن گیر افتاده بودند. دهها نفر دیگر هم در بانکها و ادارات همان اطراف، از جمله در چند ساختمان دولتی، مورد محاصره قرار گرفته بودند. همه کارکنان آژانس مسافرتی، صحیح و سالم، از ساختمان خارج شدند. براساس اعلام وزرات صحت عامه افغانستان، در حملات روز چهارشنبه، هفت نفر کشته و ۱۷ نفر دیگر زخمی شدند.
این داستان صبح روز بعد، وقتی کارکنان شهرداری و مغازهدارها تلاش میکردند خرده شیشهها را از خیابانها جمع کنند، تمام شد. امروز روز جدیدی بود و ماجرای دیروز و تمام چیزهایی که تحمل کرده بودیم در اخبار رسانهها جای خیلی کمی داشت.
اما هرکسی را که در شهر می دیدی در مورد حمله روز چهارشنبه صحبت میکرد. در پارک شهر نو که زیاد هم از آپارتمان من دور نیست، در میان صدای ضربههای توپ تنیس، مردم در مورد بمبگذاریهای روز قبل صحبت میکردند. یک خیارفروش دورهگرد هم به دو تا از مشتریها که خوراکیهایشان را در دست گرفته بودند، میگفت: «بعد مهاجمان وارد حوزه پلیس شدند.»
در پی حملات روز چهارشنبه، افغانهایی که هرگز در مورد ترک خانههایشان حرفی نزده بودند، از خودشان میپرسیدند که آیا میتوانند به تاجیکستان، ازبکستان و حتی ترکیه نقل مکان کنند. به نظر خیلی از ساکنان کابل، این شهر برای زندگی کردن بسیار خطرناک شده است. تجار، کارکنان سازمانهای غیردولتی و حتی اعضای خانواده خودم آرزو میکنند که ای کاش بتوانند به جای دیگری نقل مکان کنند و در صلح و آرامش زندگی کنند.
خالد، مدیر ساختمانمان، میگفت: «دلم میخواهد برای درس خواندن به ترکیه بروم و هیچوقت برنگردم.» کمتر از ۲۴ ساعت قبل، همانطور که زمین میلرزید و صدای شلیک از دور و نزدیک به گوش میرسید، او در صدد آرام کردن مستاجران عصبی و نگران بود.
یک کارمند سازمان غیردولتی میگفت که خانواده اش را حدود ۲۵۰ مایل دور از کابل، به سرزمین آبا و اجدادیشان در ولایت دوردست بدخشان برده است.
شاید «صبر در برابر آنچه پیش آید» تا همین چندسال گذشته هم جواب میداد اما تحمل ترس و خطر راه زندگی کردن نیست. الان افغانها بیشتر علاقمند هستند تا حرفهای غنی خان، شاعر و فیلسوف پشتو، را به خاطر بیاورند که میگفت: «من دیوانه هستم، در واقع دیوانه هستم، من در نگاه خیره مرگ به دنبال زندگی هستم.»
منبع: Roads & Kingdoms
نویسنده: علی.م لطیفی