فریاد بر سکوی سکوت
نویسنده : ناهید مطیع
۱۸ بهمن ۱۳۹۶روایت اول
وقتی از کلاس درسی که به عنوان استاد مدعو به آن دعوت شده بودم، بیرون آمدم و وارد خیابان شدم تا سوار ماشینام شود، یکی از دانشجویان پسر که ریش باریکی داشت و پیراهنش را روی شلوارش انداخته بود یکدفعه جلویم سبز شد و گفت: «استاد، ببخشید میتوانم یک لحظه وقتتان را بگیرم.» به خیال اینکه سوالی دارد، گفتم «البته، بفرمایید!»
منمنکنان گفت: «وقتی داشتید درس میدادید و با گچ مشغول نوشتن روی تخته سیاه شدید، آستین مانتویتان پایین افتاد و مچ دست تا آرنجتان معلوم شد.»
خیلی شوکه شدم. قبلا چند بار برای بدحجابی مواخذه شده بودم ولی این یکی دیگر خیلی نوبر بود. برای همین با عصبانیت گفتم: «خب که چی؟»
در حالی که خودش را جمعوجور میکرد، حالت تدافعی گرفت: «آخر از نظر شرعی گناه است دیدن دستهای شما.»
گفتم: «خب تو چرا نگاه کردی به دستهای من تا مرتکب این گناه شوی؟»
این دفعه چشمانش را که تا آن موقع پایین را نگاه میکرد بالا آورد و با نگاه هیزش براندازم کرد و گفت: «قصد اسائه ادب نداشتم استاد. فقط خواستم به تکلیفم عمل کنم.»
گفتم: «خیلی خب به تکلیفت عمل کردی. به مدیر گروهتان اطلاع میدهم که از جلسه بعد به کلاس نخواهم آمد.»
انتظار این عکسالعمل را نداشت، خیلی هول شد و شروع کرد به عذرخواهی تا بعدش برسد به اصل مطلبی که از اول به دنبالش بود: «نه استاد این چه فرمایشی است. امیرالمومنین میفرمایند هرکس یک کلمه به تو آموخت تا آخر عمر باید بندهاش باشی. من هم خواستم بگویم بنده شما هستم. راستش را بخواهید زنم هم مریض است.»
به اینجا که رسید متوقف شد چون در چشمان غضبناکم چیزی دید که ترس برش داشت، عقبگرد کرد و رفت.
روز بعد ماجرا را برای مدیر گروه تعریف کردم. با شرمندگی از من خواهش کرد که کلاس را ادامه دهم. در جلسات بعدی ولی او دیگر پیدایش نمیشود.
روایت دوم
از پلههای ساختمان بالا میرفتم که به خانه دوستم برسم که در آن به مهمانی دعوت شده بودم. دیدم چند نفر زن و مرد به سرعت و هولهولکی از پلهها پایین میروند. هیچکدام حرفی به من نزدند ولی وقتی به خانه دوستم رسیدم متوجه شدم که ماموران نیروی انتظامی وارد خانه شده و به بهانه مبارزه با منکرات در حال دستگیری همه هستند. راه فرار نداشتم، مرا هم سوار ون کردند و بردند.
یک شب در ساختمان منکرات میمانیم و فردایش دادگاهمان تشکیل میشود. حاج آقای رئیس دادگاه ضمن سخنرانی در مورد مضرات چنین مهمانیهایی از همه میخواهد حالا که ارشاد شدهایم، جریمه تعیین شده را هم بپردازیم و برویم دنبال کارمان.
همه به توصیهاش گوش میکنند. فقط من اعتراض میکنم. رو به حاج آقا میگویم: «ولی حاج آقا من ارشاد نشدم.»
چشمان از تعجب گرد شدهاش را به طرفم برمیگرداند و میگوید: «یعنی چه خواهرم. جریمه را بپرداز و برو به سلامت.»
دوباره میگویم: آخر حاج آقا من هنوز ارشاد نشدم که...
با بیحوصلگی میگوید: «خواهر وقت ما را نگیر. جریمه هم نمیخواهد بپردازی. برو بیرون.»
در حالی که هنوز اعتراض میکنم خواهران مامور دستم را میگیرند و بیرونم میکنند.
روایت سوم
بعد از چند سال دوری و مهاجرت آمدهام ایران و شهر کوچک خودمان که خانوادهام را ببینم. شنیدهام که زنان چادری با مقنعههای مشکی خیلی متعصباند و با مردهای غریبه حرف نمیزنند. دوستانم نصیحت کردهاند که مانند رسم اینجا اگر در خیابان از کنارشان رد شدم سلام نکنم و حتی دستی و سری تکان ندهم که مایه دردسرم میشود. برای هواخوری و تجدید خاطرات روی نیمکتی در پارک نزدیک خانهمان نشستهام که یکدفعه دختر جوانی با چادر و مقنعه سفت و سخت - از همانها که تعریفش را شنیده بودم- روی همین نیمکت مینشیند، در کیف دستیاش را باز میکند و ورقهایی را در میآورد. رویم را میکنم آنطرف و کمی هم میسرم آنطرفتر تا از او فاصله بگیرم.
او اما عین خیالش نیست. بیشتر به من نزدیک میشود و با لحنی خودمانی میگوید: «سلام. حال شما خوبه؟»
لابد دور از ادب است که جوابش را ندهم. خیلی سرد و رسمی پاسخ میدهم: «متشکرم.»
به ورقها اشاره میکند و میگوید ببخشید من کارمند فلان جا هستم و مشغول تحقیق روی فلان موضوع. آنقدر به فکر موقعیت ناجور خودم هستم که اصلا نمیفهمم به کجا و چه موضوعی اشاره میکند.
او ولی در حالیکه مستقیم به من نگاه میکند، ادامه میدهد: حالا این پرسشنامه ماست میخواستم اجازه بدهید چند سوال ازتان بپرسم...
اصلا نمیخواهم وارد سوال و جواب بشوم، هنوز حواسم به توصیه دوستانم هست. با ناشیگری میگویم که فکر نکنم بتوانم کمکتان کنم چون تازه از خارج آمدهام و اطلاع چندانی از مسائل روز اینجا ندارم.
مثل اینکه فکرم را خوانده باشد و خیالش هم از جانب من راحت شده باشد، میگوید: « تو را به خدا از این چادر و مقنعه من نترسید. من اصلا جزو گروه فشار نیستم. شرط استخدام شدنم این بود که چادر سر کنم. وگرنه اصلا به حجاب اعتقاد ندارم. ولی باید کار کنم تا شهریه دانشگاهم را بدهم.»
در حالی که فکر میکنم دنیای عجایب است اینجا و چطور از فضای وحشت و پرهیزی که از این زنان برای خودم ترسیم کرده بودم، رسیدیم به این برخورد خودمانی، میگویم «خیلی خب، حالا سوالاتت را بپرس.»
روایت چهارم
بالاخره بعد از مدتها انتظار و سفارش، توانستهام برای ملاقات با معاون وزیر وقت بگیرم تا در خواست گروهیمان را مطرح کنم. موقع ورود به ساختمان باید از ایستگاه بازرسی خواهران بگذرم. دو خواهر اخمو منتظرم هستند. با اخم و تخم براندازم میکنند و یکیشان در حالی که گوشه مانتویم را مثل یک تکه پارچه نجس با نوک انگشتانش گرفته، میگوید: «نمیشود بروی تو!»
میپرسم آخر چرا؟ میگوید هم مانتویت رنگ روشن است و هم جورابت سفید است.
از تصور اینکه این دفعه هم نتوانم وارد شوم سرم سوت میکشد. یکدفعه فکری به سرم میزند: «ولی من خواهر آقای -اسم معاون را میبرم- هستم.».
خواهران اخمو به یکباره رنگ عوض میکنند و با خوشرویی معذرتخواهی میکنند. یکیشان میگوید: «چرا زودتر نگفتید. بفرمایید خواهش میکنم.»
میرسم به پشت در اتاق آقای معاون. منشی با احترام بلند میشود، سلام میکند و میگوید که همین الان خواهران از پایین زنگ زدند و هماهنگ کردند، بفرمایید.
با من همراه میشود. در اتاق آقای معاون را باز میکند و میگوید: «جناب آقای... خواهرتان تشریف آوردهاند.»
آقای معاون سرش را بالا میگیرد و هاج و واج نگاهمان میکند. قبل از اینکه اجازه بدهم اعتراضی بکند از منشی تشکر میکنم. در را پشت سرش میبندم و به آقای معاون میگویم :«مگر نه این است که همه ما خواهران و برادران یکدیگریم.»
آقای معاون لبخند میزند. نه تنها دیگر اعتراضی ندارد بلکه درخواست جمعی ما را هم اجابت میکند. روی نامه ما مینویسد ابلاغ و اجرا شود.
***
همه این روایتها، داستانهای روزمره واقعی است که کمتر در مورد حجاب اجباری گفته و بازگو شدهاند. روایتهایی که واکنشهای خلاقانه، خردمندانه و عاملانه زنان و دختران را در مبارزه روزمره با حجاب اجباری و گشودن درهای بسته به رویشان بازگو میکند. در همه این روایات چند ویژگی مشترک است: ابتکاری، غیررسمی، غیرعادی و منحصر به فرد هستند. آنها نظام رسمی تبعیض را با استفاده از همان گفتمانهای رسمیاش به چالش میکشند و راه را برای خود باز میکنند.
در اینجا قصد ندارم هریک از این تجربههای زیسته را تحلیل کنم که به نظرم برای هر یک میتوان موضوع حجاب اجباری و واکنش زنان به آن را با متراژ و ابعاد متفاوتی بررسی و ملاحظه کرد. میخواهم از بازگویی این داستانهای روزمره واقعی و واکنشهای فردی متفاوت زنان برسم به حرکت اعتراضی جمعی مشابه اما فردی دختران خیابان انقلاب: دخترانی که با چهره و اندام سنگشده، بدون حرف و در سکون، بدور از هیجان و هیاهو، در کمال آرامش و بدون آلایش بر فراز جایگاههای بلندی ایستادهاند. با فروتنی -در حالی که روسریهای رنگارنگشان را بر سر چوب کردهاند-گویی حرفهایی سرشار از ناگفتهها را به ببیندگانشان منتقل میکنند. آنها در سکوت فراخوانی میدهند که همه را در برمیگیرد. از این نظر میتوان آن را با روایتهای قبلی مقایسه کرد. ابتکاری، غیرعادی و مستقل است. و در عین حال نه تنها گفتمان رسمی از حضور متعارف زنان در فضای عمومی را به چالش میکشد بلکه اعتراض به حجاب اجباری و تبعیض را هم به شیوه نوینی عرضه میکند. اعتراضی که با همه حرکات قبلی زنان که به صورت انفرادی در فضای عمومی، در خلوت و شلوغی روسری از سر بر میداشتند، متفاوت است. این بار هم صفتهای کلیشهای «زنانگی»شان به چالش کشیده شده است، هم از همان تصویر مطلوب زنانه نظام مردسالارانه برای اعتراض بهره گرفتهاند. سنگوارههایی شدهاند که صوت و حرکت ندارد. پرگویی نمیکند. ژست و اندامواره زنانهاش به نظر نمیآید. ساده و بیآلایش است. جیغ نمیکشد. نسبت به هیاهوی بیرون و آنچه دربارهاش میگویند منفعل است. در عین حال با این سکوت و انفعال -که از نظر گفتمان رسمی مردسالاری از هر زنی انتظار میرود که چنین رفتار کند-به اعتراضی نمادین دست زده است که از نظر همین گفتمان بعید است.
در اینجا اهمیت درک شرایط عینی که مارکس برای مبارزه بر آن تاکید داشت و همچنین تاکید به تجربه زیسته زنان در ادبیات فمینیستی را می توان منبع نظری تلقی کرد که موثر بودن و فراگیری این اعتراضات را توضیح میدهد. آنها با سکوت سمبلیکشان همه گروهها و جناحها را وا میدارند تا سکوتشان را بشکنند و درباره اعتراضشان سخن بگویند و موضع بگیرند. از مردانی که صاحب منصب در قدرت بودند تا زنانی که خود را صاحبنظر در مسائل زنان میدانند با لحنی مداراجویانه درباره این حرکت حرف زدهاند. چون در اعتراضشان پارادوکسی وجود دارد با این پتانسیل که همه را درگیر کند. بدون قیل و قال-کلیشههایی که به زنان نسبت داده میشود- در کمال سکوت و متانت - رفتاری که مردسالاری از زنان انتظار دارد- اعتراض کردهاند. از تجربه زیسته خود در نظام تبعیضآمیز بهره گرفتهاند تا با شکلی موثر خواسته خود را مطرح کنند. آنها با اعتراضی که از جنس دیگری است و «کسی که مثل هیچکس نیست» گویی به ما که خود را در جنبش زنان میراثدار و برتر و با تجربهتر میدانیم، میگویند: «گوش کن با لب خاموش سخن میگویم.»